نامت را کلبه احزان می گویند
اما چه کسی می داند که آسمانها با همه عظمتشان گنجایش وسعت تو را نداشتند ...
که ذره ذره از وجودت با تک تک سلولهای فرشتگان پیوند خورده بود ...
کی دیده بودی که در خانه ی صاحب عزا را بکوبند و بگویند آرامتر ؟...
کجا دیده بودی که بگویند اشک هایت را تقسیم کن ، قدری را یا شب یا روز ببار و قدری را با غربت در یتیمستان بغض هایت دفن کن...
کجا دیده بودی که ...
اما اینجا در می کوبند و زمان تعیین می کنند و فراموش می کنند و فراموش می کنند و فراموش می کنند...
که ناله شبانه روز راهی برای نسیان نخواهد گذاشت...
تو را به نفس های غریبانه
تو را به جان هرچه یاس
تو را به حرمت قطره قطره اشکهایش
اکنون تو برایمان ببار...
تو را به عشق لبریز بر سر چاه
تو را به غربت دستهایی که ماه بوسه گذارشان بود
تو را به سینه ، به زخم ، به کبودی ، به یتیمی ، به .... چه می دانم به هرچه می دانی ...
پر پرواز اشکت را نبند...
بگو چه شد که تو از اشک ها و ناله های گاه و بی گاهش خسته نشدی ؟...
بگو چگونه می آمد و می نشست و برمی خاست پناهنده غربت روزهایت؟...
بگو چه می گفت با خدایش ؟...
برای که میگریست ؟...
بگو چه دیده بود که کوه استقامتش چنین فروریخته بود ؟...
بگو تنها می آمد یا زینب را با خودش می آورد ؟...
اما ...
اما نگو که خمیده می آمد...
نگو دست به دیوارت میگرفت و برمی خاست...
نگو که با کودکانش می آمد اما از آنها هم رو گرفته بود...
نگو که آرامش واژه ای بی مفهوم بود در طنین لحظه های آه واره اش...
نگو که ...
دیگر هیچ نگو
تو را به جان هرچه یاس هیچ نگو
نظرات شما عزیزان: